محسن مهرآیی رئیس پلیس ترافیک شهری راهنمایی و رانندگی ناجا است. او برادر شهید حمیدرضا مهرآیی است که هفته پیش پس از ۳۲ سال گمنام بودن شناسایی شد. محسن مهرآیی از خاطرات، نحوه شهادت و شناسایی شدن برادرش می‌گوید.

به گزارش مشرق، 32 سال پیش شهید می‌شود و تا چند روز پیش یک شهید گمنام بود. چند روزی است که اخبار مربوط به شناسایی او در رسانه‌ها دست به دست می‌شود و هنوز هم به درستی کسی نمی‌داند باید لبخند زد یا گریست! تجربه‌ای نام‌ناپذیر و کمتر تکرار‌شده‌ای که تاریخ وقایع‌نگارانه را غافلگیر می‌کند و اصلا انگار اتفاقاتی غیراینجهانی است؛ انگار به همین خاطر است که نمی‌گذارند احساست را نسبت به آنها درست بشناسی و تکلیفت را بدانی! اینها فقط وضعیت بحث‌برانگیر و هستی‌شناسانه مخاطب این اخبار در رسانه‌ها نیست، حتی پدر و مادر شهید «حمیدرضا مهرآیی» هم در همین دوگانگی عاطفی اسیر می‌شوند؛ «باید خندید یا گریست؟«

۷ روز رزمنده بود و ۳۲ سال شهید گمنام+عکس

»زیبایی و کمال زیباشناسانه آنجا رخ می‌دهد که زبان و بیان و عقل از کار وا بمانند» این حالت رئیس پلیس ترافیک شهری راهنمایی و رانندگی ناجا بود! در حالی که در بین ترافیک غیرشهری و تاریخ‌ساز «معنویت» و «تقدیر» و آمد و شد بی‌سروصدای «امیدواری تراژدیک» و «پیگیری‌های نوستالژیک» مانده بود. محسن که چند سالی از حمیدرضا بزرگتر بوده، خوب برادرش را به یاد می‌آورد و تاکید می‌کند که تا همین روزها هم از پیگیری برای یافتن «نشانه»‌ای از او فروگذار نکرده‌اند.

آرام حرف می‌زد، مانند کسانی که خوب یاد گرفته‌اند در خیابانهای پرترافیک شهرمان چطور آرامش خود را حفظ کنند و چیزی را ببینند که دیگران نمی‌بینند. می‌گفت «دهه 60 یادش بخیر، که همه با هم دوست بودند و انگار همه اهل یک خانه‌اند»! برادر کوچکش حمیدرضا را هم عضوی از این «خانواده بزرگ» می‌دانست که فرزند زمانه‌اش بود! محسن درباره خاطرات حمیدرضا از خرید یک پیت نفت برای حاج آقای محلشان سخن گفت و شبی که می‌خواست از پدرش برای رفتن به جبهه رضایتنامه بگیرد. از دیدار پدر و مادر پیری که بعد از 32 سال «نشانه» را یافته بودند و لااقل می‌توانستند بوی یوسفشان را استشمام کنند:

آنچه در ادامه می‌آید مصاحبه تسنیم با سردار محسن میهآیی رئیس پلیس ترافیک شهری راهنمایی و رانندگی ناجا درباره برادر شهیدش است که به تا هفته پیش گمنام بود، اما امروز همه او را می‌شناسند. او یوسف پدر و مادر پیری است که 32 سال برایش منتظر نشستند:

* آقای مهرآیی، برادر شهید شما، تا هفته پیش یک شهید گمنام بود، اما امروز بعد از 32 سال شما لااقل مزار او را یافته‌اید، یا به بیان دقیقتر شاید او شما را یافته است! ابتدا درباره شهادتشان بگویید. امروز دیگر باید به نحو دقیقتری مشخص شده باشدکه این شهید عزیز چطور به شهادت رسیدند.

بله. حمیدرضا خرداد سال 61 در مرحله سوم و پایانی عملیات بیت‌المقدس در جنوب شلمچه در منطقه نهر خیّن و نهر عرایض در حالی که در برابر آخرین پاتکهای ارتش عراق برای بازپس‌گیری خرمشهر ایستادگی می‌کردند، مفقود شد. در حقیقت دفاع از منطقه نهر خیّن و عرایض به گروهانی سپرده شد که حمیدرضا در آن بود. ما تا چند روز پیش، آخرین آماری که از برادرم حمیدرضا داشتیم، همین بود.

* چقدر خودتان برای یافتن برادرتان پیگیری داشتید و این پیگیریها چطور پیش می‌رفت؟

ما برای پیدا کردن و حتی وصول خبری از همان سال 61 تا همین امروز پیگیری داشتیم و متاسفانه نتیجه نمی‌گرفتیم. در دی‌ماه سال 61 یکی از هم‌گروهانیهای حمیدرضا که اسیر شده بوده، از اردوگاهی عراقی نامه‌ای نوشت و اشاره کرده بود که «آنها به آرزوی خودشان رسیدند!» بدین‌ترتیب پرونده‌ای برای شهادت حمیدرضا باز شد و ما هم در همان زمان طبق رسوماتی که وجود داشت مراسمی برایش برگزار کردیم. اما هیچ وقت از تلاش برای پیدا کردن پیکر او غافل نمی‌شدیم و به هر بهانه‌ای سعی می‌کردیم لااقل پیکرش را پیدا کنیم.

در این سالها مثل باقی خانواده‌هایی که وضعیت ما را داشتند هر وقت خبردار می‌شدیم شهدایی را پیدا کرده‌اند و یا قرار است منتقل کنند، می‌رفتیم و پیگیری می‌کردیم. تا اینکه در سال 89 بواسطه آشنایی‌ که با سردار باقرزاده داشتیم از والدین من یک نمونه خون برای انجام آزمایش دی ان ای گرفتند. بعد از آن هم از بچه‌های معراج پیگیری کردیم، تا اینکه یکشنبه‌ هفته گذشته با آقای دکتر تولایی که مسئول آزمایشهای دی ان ای است تماسی داشتم. برای اولین بار مشخصات حمیدرضا را دادم و تاریخ و محل شهادت را به ایشان گفتم. ایشان هم یک قرار حضوری با من گذاشتند و وقتی خدمتشان رسیدیم، متوجه شدیم که پیکر این شهید سال 86 به معراج شهدا منتقل شده و در مهرماه سال 89 در روز شهادت امام صادق(ع) تشییع شدند. در پیگیری بعدی از آماری که معراج در اختیار داشت، فهمیدیم که به همراه یک شهید گمنام دیگری که در والفجر 2 شهید شده بوده، در پارک جنگلی زیباشهر شهرستان قرچک ورامین به خاک سپرده شده‌اند.

* در همان زمانی که مطلع شدید، والدینتان را در جریان قرار دادید؟

نه. قبل از اینکه به والدین بگویم اول خودمان رفتیم آنجا را دیدیم. مزار این دو شهید در منطقه‌ای بسیار زیبا با یک بنای خیلی خوب قرار دارد و به یک زیارتگار تبدیل شده است. یعنی با اینکه خود قرچک 350 شهید دارد ولی مزار این دو شهید گمنام تبدیل به یک زیارتگاه شده است و مردم زیادی به زیارت آنها می‌روند.

نکته جالب این است که مسئولان شهر می‌گفتند که این منطقه پیش از دفن شدن این دو شهید یکی از مناطق ناامن و آلوده قرچک بوده و با اینکه پارک جنگلی بوده است، کسی به خاطر ناامنی به این پارک جنگلی قدم نمی‌گذاشته، ولی بعد از انتقال و دفن این 2 شهید، این پارک جنگلی به یک منطقه فرهنگی تبدیل شده و مردم آن منطقه هم در آنجا حضور می‌یابند و کاملا روحیه فرهنگی در این منطقه پیدا شده است.

۷ روز رزمنده بود و ۳۲ سال شهید گمنام+عکس

مزار شهید حمیدرضا مهرآیی و یک شهید گمنام از عملیات والفجر2 در قرچک

* مواجهه شما با مردمی که از موضوع باخبر شدند چگونه بود؟

آدمهای آنجا اصلا مانند آدمهای دهه 60 و دوران جنگ شده بودند. چون به نظر من آدمهای آن دوره به خاطر موقعیت انسانی و تاریخیشان، استثنایی بودند؛ با هم مثل یک خانواده بودند و بدون اینکه همدیگر را بشناسند با یکدیگر مانند اعضای قوم و خویش رفتار می‌کردند.

مردم منطقه قرچک ورامین هم همینطور بودند و ما را دوباره یاد آن دوران انداختند. در این دو سه روزی که ما آنجا رفتیم و آمدیم به جز محبت و صمیمیت و ارادتی که به شهدا نشان می‌دادند چیز دیگری از آنها ندیدیم.

* چطور به والدینتان اطلاع دادید؟

بعد از 2 روز که از جریان مطلع شده بویدم و همه شرایط را سنجیدیم تصمیم گرفتیم به آنها بگوییم. به جهت اینکه والدینم سنشان بالاست می‌ترسیدیم که یکباره به آنها بگوییم، ولی باید بگویم خود شهید کمک کرد و عنایت خدا و حضرت زهرا(س) هم بود و شرایط فراهم شد و خبر را به آنها هم گفتیم.

* عکس‌العملشان چه بود؟

راستش شرایط عجیبی بود. فرض کنید شما 32 سال منتظر یک موضوع هستید، وقتی این موضوع را بعد از این همه مدت بفهمید چه برخوردی خواهید داشت؟ اگر شما یک گمشده‌ای داشته باشید و بعد از 32 سال او را پیدا کنید چه حالی خواهید داشت؟ اولین کاری که آدم در این شرایط می‌کند، اظهار و ابراز همه احساساتش است؛ عواطف و اضطرابها و دل‌نگرانیها و بی‌قراریها و … بروز پیدا می‌کند. چون اینها آدم عادی نیستند، هر وقتی که اعلام می‌کردند تعدادی شهید کشف شده و می‌خواهند بیاورند، تا مدتها حالتشان دگرگون بود. یعنی همواره این اضطرار را داشتند که آیا فرزند ما هم بین این شهدا هست یا نه؟ اما وقتی اینها فهمیدند که فرزندشان کجا دفن شده، انگار همه این اضطرارها و دل‌نگرانی‌ها بروز کرد و شرایطی پیش آمد که در آن هم خوشحالی وجود داشت و هم گریه و اشک بود؛ خوشحالی‌ای که با دیگر خوشحالیها از نوع خنده و شوخی فرق داشت و گریه‌ای هم که با آن گریه‌هایی که پیشتر می‌کردند خیلی متفاوت بود.

اینها هم چیزهایی نیست که بتوان با زبان وصف کرد. حالاتی که فقط دیدنی است و حتی نوشتنی هم نیست. الان هر چقدر بخواهم توصیف کنم که پدر و مادرم در آن لحظه چه حالی داشتند، قطعا نمی‌توانم حق مطلب را ادا کنم. اما در آن لحظه خیلی آرامش گرفتند و اولین چیزی که از من خواستند، این بود که «همین الان ما را ببر آنجا». با اینکه راه ما هم دور است و حداقل یک ساعت تا آنجا راه است ولی چون ما از قبل این آمادگی را داشتیم، همان لحظه رفتیم و به طور سرزده بدون اینکه اهالی بفهمند سر مزار شهدا حاضر شدیم و والدینم بعد از 32 سال سر مزار شهیدشان حاضر شدند.

خلاصه اینکه حالتشان حالت شوق و اشتیاق بود، اینکه می‌گویند «شوق دیدار» یا «شوق وصال»، من توانستم به خوبی آن مفاهیم را در پدر و مادرم ببینم. نکته دیگر اینکه پدر و مادرم خیلی خدا را شکر می‌کردند.

۷ روز رزمنده بود و ۳۲ سال شهید گمنام+عکس

پدر و مادر شهید مهرایی


* از همان زیارت بگویید؟ پدر و مادرتان توانستند سر مزار با فرزندشان خلوتی داشته باشند؟

راستش ما بدون اطلاع رفتیم ولی وقتی رسیدیم، دیدیم آنجا پر از جمعیت است. من نمی‌دانم مردم از کجا فهمیده‌ بودند که والدین ما قرار است برای اولین بار بیایند سر مزار بچه‌شان. خلاصه اینکه ما تا حدود 12 شب آنجا ماندیم و مردم نمی‌گذاشتند ما به خانه بیاییم. دیگر من از مردم خواهش کردم که اجازه دهند پدر و مادر ما برگردند، چون آنها سنشان اقتضا نمی‌کند که بیش از 6 یا 7 ساعت بتوانند در این شرایط بمانند.

اتفاقا من باید از مردم آنجا تشکر کنیم، چون 4 سال است که برادر ما آنجاست و آنها هم همه دلنگرانیشان این بود که نکند ما بخواهیم پیکر این شهید را از آنجا منتقل کنیم به محلی در نزدیکی خودمان! در حالی که آنجا اصلا یک زیارتگاه و مانند یک امامزاده شده است. یعنی ما که یک دفعه ساعت 8:30 صبح به آنجا رفته بودیم، دیدم در آن ساعت پر از جمعیت است. با اینکه آنجا محل عبور نیست و در فضایی واقع شده که بیرون از بافت شهر است، اما آن موقع صبح هم زائر دارد. من خودم مدیر اجرایی امامزاده اسماعیل زرگنده هستم و در این ساعت با اینکه آنجا یک امامزاده است و کنار راه هم قرار دارد، مردم می‌آیند و سلامی می‌دهند و می‌روند و الا در آن ساعت از صبح چندان زائر ندارد، مگر اینکه مثلا عده‌ای خسته راه باشند و بیایند بنشیند. ولی مزار آن دو شهید گمنام در آن ساعت زائر داشت.

مردم آنجا به ما می‌گفتند در این 4 سال هر کس گرفتاری و حاجت داشته یا احیانا مریض دارد، برای این شهدا نذر می‌کند و اتفاقا حاجت روا هم می‌شود. درست است که اینها امامزاده نیستند ولی به خاطر صبر و ایثار و استقامتی که در راه خدا نشان دادند و اینکه غریب بودند و بدون اینکه شناسایی بشوند جانشان را برای خدا دادند، بالاخره خدا به آنها عنایت ویژه دارد.

* شناسایی برادر شهیدتان چقدر روی خود شما تاثیر گذاشت؟

تاثیر معنوی آن را که نمی‌توان به درستی وصف کرد. اما من بعد از این جریان قصد کردم یک موضوع را پیگیری کنم؛ ببینید مجموعه‌ای از دوستانی در قالب تفحص شهدا بدون توقع و به طور داوطلبانه واقعا در شرایطی بسیار سخت زحمت می‌کشند و تابستان و زمستان هم ندارند و پیکر شهدا را با آن سختی و مرارت پیدا می‌کنند و می‌آورند.

از سوی دیگر بعد از پیدا شدن پیکر شهدا قطعاتی از پیکر آنها برای انجام آزمایش دی ان ای تحویل آزمایشگاههای مشخص شده می‌شود و همه مراحل آزمایش روی آنها انجام می‌گیرد ولی فرایند شناسایی تکمیل نمی‌شود؛ به نظر من والدین شهدایی که مفقود شده‌اند باید در یک شرایط عادی و معمولی آزمایش شوند، چون بنیاد به طور سالانه آنها را پالایش و آزمایش می‌کنند، اگر در این پالایش دستگاه‌های مرتبط با هم هماهنگ باشند، فقط 10 سی‌سی خون این عزیزان را جداگانه مورد آزمایش دی ان ای قرار دهند، اگر نتیجه آزمایش این عزیزان با یکی از آن شهدای پیدا شده، منطبق باشد در سیستم و نر‌م‌افزار که وارد می‌شود، این اطلاعات درست می‌رود می‌نشیند روی مشخصات همان شهیدی که دی ان ای او با این پدر و مادر منطبق بوده است و به همین راحتی می‌توان شهدا را بازشناسی کرد و به خانواده‌ها برگرداند.

در همین خصوص اگر اطلاعات زمانی و مکانی شهادت این شهدا هم درست باشد و در پرونده آنها ثبت شده باشد و با این آزمایشات منطبق باشد، حتی می‌توان قبل از اینکه شهیدی را دفن کنند والدینش متوجه شوند که او فرزند آنها است. در ارتباط با حمیدرضا هم متاسفانه تاریخ شهادتش در پرونده، اشتباه ثبت شده بود یعنی تاریخ شهادت را همان زمانی قرار داده‌اند که پرونده را تشکیل داده‌اند. یعنی دی ماه 61 و عملیاتی را هم که ثبت کرده بودند، «عملیات فتح المبین» بود، در حالی که این عملیات در دی ماه سال 61 نبوده است، حتی خرداد 61 هم نبوده است. همچنین در پرونده او محل شهادت را «آبادن» نوشته‌اند. خلاصه اینکه اگر آیتمهای زمانی و مکانی و عملیاتی حمیدرضا درست ثبت شده بود شاید ما پیش از دفن حمیدرضا او را پیدا می‌کردیم. این اطلاعات غلط باعث شده که پیکر حمیدرضا که حدود 3 سال در معراج بوده، پیدا نشود و بعد از به خاک سپردنش او را پیدا کنیم. چون ما آزمایش دی ان ای والدین را قبل از دفن برادرم انجام دادیم؛ یعنی در مرداد 89 از اینها آزمایش گرفتند ولی برادرم را در مهر ماه 89 دفن کردند و متاسفانه نتوانستیم او را پیدا کنیم. خلاصه اگر این آزمایشها انجام شود حتما به همین راحتی که می‌گویم والدین می‌توانند بچه‌های شهیدشان را پیدا کنند، حتی اگر بچه‌شان را دفن کرده باشند.

* برای خانواده شما که هم دوره‌ای را منتظر بودید و به اصطلاح خانواده مفقودالاثر بوده‌اید و الان هم که به تازگی مزار شهیدتان را یافته‌اید، تجربه‌ای دوگانه و دو لایه رخ داده است و می‌توانید هر دو حال را با هم مقایسه کنید؟ اساسا چقدر تفاوت وجود دارد بین دلنگرانی دورانی که خبری از شهید وجود ندارد و زمانی که شناسایی می‌شود. گاهی ممکن است عده‌ای بگویند چندان فرقی ندارد!

اینطور نیست. اتفاقا این خیلی مهم است، پدر و مادر من از زمانی که فهمیدند بچه‌شان کجا دفن شده، آرامش و انگیزه و روحیه دیگری پیدا کرده‌اند. همینکه می‌روند سر قبر پسرشان می‌نشینند و با او حرف می‌زنند آرامش فوق‌العاده‌ای کسب می‌کنند. تا پیش از این تا تلفن زنگ می‌زد و خبری اعلام می‌شد، اضطراب و نگرانی و ناآرامی به سراغشان می‌آمد. هر وقت از بنیاد شهید یا سپاه پاسداران زنگ می‌زدند 20 کیلو از وزنشان کم می‌شد. وقتی زنگ می‌زدند و می‌گفتند ما می‌خواهیم بیاییم دیدار شما، بند از بند دل اینها جدا می‌شد و فکر می‌کردند الان خبری از فرزندشان می‌دهند.

من فکر می‌کنم این نگرانی‌ها را می‌توان خیلی ساده برطرف کرد و من تا الان فکر نمی‌کردم که به این سادگی بشود این نگرانی‌ها را برطرف کرد. شما ببینید در این سالها این چندمین شهید است که گفتند شناسایی شدند؟ در حالی که می‌توان این آمار را خیلی بیشتر از این کرد. یعنی می‌توان حداقل روزی 10 یا 20 شهید را شناسایی کرد. اگر دوستان مجموعه‌هایی که در این زمینه کار می‌کنند با هم مچ شوند و با هم هماهنگی و همکاری داشته باشند خیلی راحت این اتفاق می‌افتد.

* درباره روحیات و شخصیت شهید مهرایی هم نکاتی را بفرمایید؟

برادر من هم یکی مثل همه ماها بود. اما شرایط مکانی و زمانی در رفتار آدمها خیلی موثر است. زمانی که ما در آن سالها تجربه کردیم با امروز خیلی متفاوت بود. همانطور که گفتم در آن زمان با اینکه مردم نسبت خویشی با هم نداشتند ولی انگار همه با هم فامیل هستند. خیلی راحت و بی تکلف به خانه هم رفت و آمد داشتند و خیلی ساده و بی آلایش همدیگر را بغل می‌گرفتند. اما الان دو نفر از ما که می‌خواهند هم را بغل کنند کلی ملاحظات را در نظر می‌گیرند. اگر کسی کمی پایینتر از ما باشد شاید با اکراه او را بغل کنیم. اما آن زمان اینطور نبود.

برادر من هم در آن شرایط زندگی می‌کرد. 18 سال سن داشت و زمانی که رفت به جبهه در اوج امتحانات پایانی سال سوم هنرستان بود. مدتها بود که به پدرم اصرار می‌کرد که اجازه بدهد تا او هم در جنگ شرکت کنم. اما چون من تا آخر سال 60 به عنوان سرباز در لشکر 92 خدمت می‌کردم و در منطقه جنگی بودم، پدرم به او اجازه نمی‌داد و می‌گفت ما فعلا چشم انتظار یکی هستیم و بگذار هر وقت او آمد تو برو. به همین خاطر وقتی که من از سربازی برگشتم، اصرار او خیلی بیشتر شد.

یادم نمی‌رود شبی را که پدرم به او گفت برو کاغذت را بیاور تا امضا کنم، اول اصلا باورش نمی‌شد؛ بعد رفت فرمی را که مسجد به او داده بود، آورد و پدر من هم امضا کرد. وقتی این برگه را به او داد - چطور بگویم - حمیدرضا مثل فنر جمع شده‌ای که یک باره آزاد شود، انگار از خود بی‌خود شده بود. تا نیم ساعت از خوشحالی در اتاق بالا و پایین می‌پرید و آن شب اصلا تا صبح نخوابید.

صبح هم اولین کاری که کرد رفت به محل تحصیلش در «هنرستان شهید اندرزگو» که در میدان اختیاریه واقع شده است. او محصل سال سوم در رشته برق بود. رفته بود آنجا با همکلاسی‌هاش خداحافظی کرده بود و فردای آن روز هم رفت «پادگان حمزه» در بزرگراه افسریه. او 9 روز در همین پادگان بود و بعد از همانجا به منطقه دارخوین اعزام شدند.

هنگامی که مرحله سوم عملیات بین المقدس که مرحله آزادسازی بود، شروع می‌شود، گروهان آنها مسئولیت بخش جنوبی شلمچه در منطقه نهر خین و عرایض را بر عهده می‌گیرد. در این منطقه، دو نهر آب وجود دارد که متاسفانه آنها در آن منطقه اصطلاحا قیچی می‌شوند و ارتباطشان با عقبه قطع می‌شود، آنها هم تا آخرین توانشان مقاومت می‌کنند که گویا از آنها هیچکس زنده برنمی‌گردد غیر از همان کسی که همراه آنها بوده و توانسته بود خود را از گروهان جدا کند و به اسارت گرفته می‌شود. چون گویا هیچکس از آن منطقه راه برگشت نداشته است.

* یعنی شهید حمیدرضا مهرآیی نزدیک خردادماه 61 به جبهه اعزام می‌شود و در همان ماه هم به شهادت می‌رسد؟

بله. گویا او فقط حدود یک هفته در جنگ بوده و از آن روزی که از خانه رفت 20 روز هم طول نکشیده بود که به شهادت رسید. ما همان زمان متوجه شده بودیم که بسیاری از آنهایی که با او رفتند، دیگر برنگشتند. اما برخی در جاهای دیگر بودند برگشتند و تعدادی هم اسیر و مجروح شدند. اما از حمیدرضا و گروهانشان اصلا خبری نبود. بعد از کلی پیگیری متوجه شدیم که آخرین بار آنها را در تاریخ 5 خردادماه در همان منطقه دیده‌اند و بعد از آن زمان هم ارتباط با آن منطقه قطع شده بود و کسی از آنها خبر نداشت.

* اگر خاطره‌ای از شهید حمیدرضا دارید برایمان بگویید؟

برادر من فوق‌العاده بچه اجتماعی و خون‌گرمی بود. ما یک امام جماعت داشتیم به نام حاج آقا امام موسوی، ایشان امام جماعت مسجد حجت بودند که الان به رحمت خدا رفته‌اند. یک بار در زمستان و در بحبوحه انقلاب، حمیدرضا راه درازی را پیاده رفته بود نفت بگیرد - چون در آن زمان گاز که نبود همه مردم کارشان با نفت بود - او رفته بود قیطریه و کلی صف ایستاده بود و دو گالن 20 لیتری نفت آورده بود، یکی را در خانه ما گذاشته بود و یکی را هم برده بود در خانه حاج آقا امام. مادرم از او پرسیده بود این را کجا می‌بری؟ حمیدرضا گفته بود «می‌برم برای حاج آقا امام چون این بنده خدا روحانی است و درست نیست برود صف بایستند و نفت بگیرد. نفت هم چیزی نیست که در خانه لازم نداشته باشند». او به شدت روحیه خیرخواه و اجتماعی داشت و خیلی بچه دوست داشتنی بود.

منبع: تسنیم

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس